کاش فهمیده باشی...
.
.
.
که چرا گفتم « برو»
و چرا خواستنم را مجبور به نخواستن کردم.
و گناه سخت تر!
و بدانی که تو را بخشیده ام
و به خیال خود فراموش کرده ام!!
اما چه سود گفتن اینها
وقتی نقطه ی پایان
خیلی پیش تر از اینها
خیلی پاراگراف بالاتر,
گذاشته شده بود.
و این ادامه, اتلاف وقتی بود.
که بعدها سانسور شد!
* * * *
گفتم تکلیف مرا روشن کن. همین امروز و فردا.
خواهش کردم... التماس کردم.
گفتم ازین بلاتکلیفی نحس مرا خلاص کن.
که خیالم آسوده شود از آبرویم.
که هر شب با اندیشه ای نگران و
پر تشویش از شنیدن آن صدا به خواب نروم.
گفتم توبه می کنم.
نذر هم کردم... که نشانه ای نشانم دهی.
تا نفسم راحت شود...
تو اما به حرمت همان نذر بی بی
خواهشم را اجابت نکردی.
تا یادم نرود چگونه پا به گنداب زندگی ام نهادم.
یادم بماند که بیهوده خود را اسیر فلاکتی زشت کردم...!
.
.
تا هر لحظه از وحشت آبرو... توبه کنم.
* * * *

.
کاش بدانی که تنهایی سخت است.
|